می گفت: “شبا دیر نخواب، مریض میشی، شب بیداری روی بدن تاثیرات بدی میذاره” ولی حواسم نبود بهش بگم در طول روز به هر ضرب و زوری که هست سرمو گرم می کنم تا بهش فکر نکنم ولی شب… امان از شبا، شب و خلوت و سکوتش دوباره خاطراتشو، دو دستی میذاره جلوی روم، فقط شبه که صدای خش خش جاروی رفتگر زحمتکش رو می شنوم و هر شب دلم می خواد مثل زی زی گولو براش یه استکان چایی ببرم و بهش بگم جاروشو چند لحظه بذاره روی زمین و خستگی در کنه، فقط شبه که بی خوابیای بابا رو می بینم و می فهمم از نگرانی واسه ماست، فقط شبه که ناله های مامان از درد گردن و زانو و کمرش رو توی خوابش می شنوم و یادم می مونه که این دردا ارمغان عشق مادرانشه… ففط شبه که جای خالیت بالشمو خیس می کنه… آره دلبرجان، یه چیزایی رو فقط شبا میشه دید…