یادمه بخاطر علاقه به ساعت مچی خیلی زودتر از بقیه همسن و سالام ساعت خوندن رو یاد گرفتم و مامان خیلی زود واسم یه ساعت مچی صفحه سفید با بند مشکی خرید، ساعت مچی ای که قد جونم دوسش داشتم، آخه اولی بود، یه روز از مدرسه که برگشتم دیدم ساعتم دستم نیست، هرچی بیشتر گشتم بیشتر از پیدا کردنش ناامید شدم، مثل ابر بهار گریه می کردم، اونقدر ناراحت بودم که مامان رفت یه ساعت خوشگل تر و گرون تر واسم خرید، چند روزی دستم کردم، خیلی بهم می اومد ولی دوستش نداشتم و دیگه دستم نکردم، آخه من ساعت ساده خودمو می خواستم، چند ماه بعد، خیلی اتفاقی ساعت بند مشکی رو پیداش کردیم، یکی توی کوچه پیدا کرده بود و تحویل سوپری داده بود، ساعتی که اونهمه براش گریه کردم پیدا شده بود ولی نه من دیگه ساعت دست می کردم و نه اون موقع که کلی واسش اشک ریختم پیداش کردم، بعضی پیدا شدنا اگه همون موقع نباشه دیگه فایده نداره، حتی اگه اولین باشه، حتی اگه عزیزترین باشه.