حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته بود، نیم خیز شدم و با یه چشم به زور باز با ترس پرسیدم: ها… ها… چی شده؟
مهشید همچنان داشت تکونم میداد، عصبی شدم و گفتم: اِه چته؟ اورانیوم ازم استخراج کردی، چی شده؟ ساعت چنده؟
منتظر جوابش نموندم، خودم به ساعت روی دیوار نگاه کردم و گفتم: اووووه تازه کله سحره، چی شده؟
مهشید کلافه شد و گفت: اِاِاِاِاِ آبجی اذیت نکن دیگه، مگه قرار نبود امروز باهام بیای بریم جایی؟
یهو همه چیزایی که دیشب اتفاق افتاده بود یادم اومد و گفتم: ای وای آره، راست میگی، حالا بابا رفته؟
مهشید: آره نیم ساعت پیش رفت، گفت خوابی بیدارت نکنیم لوس بابا.
لوس بابا رو با دهن کجی گفت که خنده نامحسوسی کردم و گفتم: حسود خانم مامان چی؟
مهشید: مامانم ساعت ده با خاله میخوان برن بیرون دنبال جهیزیه الناز، بعیده تا غروب برگرده.
با خونسردی سرمو تکون دادم و گفتم: آهــــا که اینطور.
مهشید مضطرب شد و گفت: آبجی پاشو دیگه تا صبحونه بخوریم و آماده شیم ساعت میشه ده، تا بریم میشه یازده، دیرمون میشهها!
– خب من نباید بدونم کجا؟
مهشید: میفهمی آبجی، جای بدی نمیریم.
– چی بگم؟
خندیدم و ادامه دادم: مجبورم بهت اعتماد کنم این دفعه.
مهشید: بدجنس!
– تشریف ببر بیرون، اینقدم حرف نزن تا وقتم گرفته نشه زودتر آماده شم.
مهشید: یکی طلبت آبجی خانم.
– حالا اول قبلیا رو تسویه کن، بیرون…!
یهو مثل پیرزنا زد به سینه شو گفت: الهی که یکی گیرت بیاد جلوش کم بیاری از زبون.
اینو گفت و ناله کنان از اتاقم رفت، منم بعد کلی خندیدن بهش پا شدم سر و رومو مرتب کردم و رفتم صبحونه خوردم، خواستم آماده بشم که موندم چی بپوشم؟ حتی نمیدونستم کجا داریم میریم که مناسبش لباس بپوشم، پرسیدن از مهشید هم فایده نداشت، میدونستم نم پس نمیده، شلوار کتان مشکی مو با یه مانتو لی بلند پوشیدم، یه شال سفید هم سر کردم و آرایش ملایم همیشگیمو کردم و از اتاق اومدم بیرون، مهشید تو پذیرایی منتظرم بود، منو دید، لبخندی زد و گفت: آمادهای آبجی؟ بریم؟
– آره بریم، با ماشین خودت میریم یا آژانس؟
مهشید: نه با ماشین خودم، راستی چه ناز شدی آبجی
– بله خودم میدونم، برو اون لگنتو بیار بیرون، بریم تا منصرف نشدم.
مهشید پشت چشمی نازک کرد و از کنارم داشت رد میشد که به شوخی گفت: ایششششش افادهها طبق طبق…!
– برو بچه پررو تا منصرف نشدم.
مهشید رفت ماشینشو از پارکینگ در بیاره، منم داشتم کفشامو میپوشیدم که یه لحظه از اینکه سالهاست کفش من یه مدله و فقط نو میشه دلم گرفت، یه لحظه مثل بچهها هوس کردم کاش منم میتونستم کفش پاشنه بلند بپوشم، از مدل این کفشای طبی خسته شده بودم. بعضی اوقات که با مهشید یا مهزاد میرفتم خرید و اونا کفشای مدلهای جدید و قشنگ میخریدن، نه که حسودیم بشه، نه، ولی دلم میخواست منم حتی برای یه بار هم که شده کفشایی غیر از کفشای طبی بپوشم، تو همین فکرا بودم که صدای بوق ماشین مهشید اومد، عصامو برداشتم و از خونه رفتم بیرون، سوار ماشین شدم و راه افتادیم، دلم گرفت از حسرتی که به دلم مونده بود، یه حسرت که شاید به چشم هیچ کسی نیاد، کاش میشد نریم، یهو بی حوصله شدم، ولی خب نمیشد کنسلش کنم، مهشید به کمکم نیاز داشت، چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلی تا یه کم آروم شم، حتی حوصله نداشتم سر صحبت رو با مهشید باز کنم از زیر زبونش بکشم قضیه چیه؟ ماشین توقف کرد، حدس زدم پشت چراغ قرمز موندیم، یه لحظه چشمامو باز کردم و همون لحظه چیزی دیدم که باعث شد از فکر خودم خجالت بکشم، دیدم یه پسر ویلچری کنار دیوار منتظره تا یکی بیاد کمکش کنه بره کنار عابر بانک ولی عابر بانک سه تا پله آهنی بزرگ داشت که اون پسر اصلا با ویلچر نمیتونست ازش بره بالا. احساس کردم خدا داره با نشون دادن اون پسر ویلچری به من میگه:” مهسان خانم ناشکر خجالت بکش، خیلیا حتی نمیتونن راه برن، اون وقت تو غصه میخوری که نمیتونی کفش فلان مدل بپوشی؟” واقعا شرمنده شدم، همون موقع سرمو از پنجره بردم بیرون و رو به آسمون گفتم: خداجونم ببخشید، به قول عزیز به دادههات شاکرم و به ندادههات راضی. یه چشمکی زدم و ادامه دادم: مخلصتم خدا جونم، ببخشید.
مهشید زد رو شونه مو گفت: آبجی خوبی؟
بهش لبخند زدم و گفتم: آره آبجی الان دیگه خوبم.
چراغ که سبز شد ماشین داشت راه میافتاد، نگران اون پسر شدم که دیدم یه آقایی اومد کنارش، فهمیدم خدا هیچ بنده ایش رو تنها نمیذاره.