با کلی کل کل و مسخره بازی رفتیم سوار ماشین شدیم، دلم برای شبای سی و سه پل تنگ شده بود، از ترانه خواستم بریم سی و سه پل، وقتی رسیدیم عصاهام رو داد و گفت: تو کم کم برو تا من ماشینو پارک کنم بیام.
قبول کردم و داشتم آروم آروم میرفتم که دیدم یه پسربچه با مامانش از کنارم رد شدن، بچه اونقدر بهم خیره شده بود که مادرش تقریبا داشت میکشیدش، منم بهش لبخند زدم، یه خرده که جلوتر رفتن بچه از مادرش پرسید: مامان چرا این خانمه این جوری راه میره؟
مامانش هم نامردی نکرد و از این فرصت به نفع خودش کمال استفاده رو برد و گفت: مامانشو اذیت کرده، شیطونی کرده.
فکر نمیکرد بشنوم ولی شنیدم، دلم گرفت، میتونست بگه مریض شده مامان جان، یا پاش درد میکنه، میتونست توضیح بهتری به بچه بده، تا وقتی که بچه من و امثال من رو میبینه فکر نکنه بخاطر کار بدی این طور شدیم و این عذاب الهیه و ما تو ذهنش آدمای خطاکارِ مستحق عذاب نباشیم، توی این فکرا بودم که ترانه بهم رسید.
ترانه: ببخشید مادمازل اجازه همراهی میدن؟
– ندم چیکار کنم؟
ترانه: خفه، بهت کلمات عاشقانه نیومده، پررو
تقریبا بلند خندیدم و گفتم: عزیـــــــزمی.
ترانه هم مثلا خواست خودشو برام لوس کنه، یه عوضی گفت و روشو برگردوند، یه کمی تو سکوت راه رفتیم و از هوای عالی اردیبهشت لذت بردیم که یهو گفت: اوهوع، مهسان اونورو ببین.
اشاره ابروشو دنبال کردم و دیدم منظورش یه دختر و پسر بود که توی دهنههای سی و سه پل نشسته بودن و دختره سرشو گذاشته بود روی شونه پسره، از دیدن اون صحنه لبخند زدم، نمیدونم چرا دلم براشون سوخت و گفتم: آخی نازی، ترانه نگاه نکن، متوجه میشن خجالت میکشن…!
ترانه: باز تو دو تا کفتر عاشق دیدی احساسی شدی؟
آهی کشیدم و گفتم: آخه خودم فقط یه عشق دروغینو تجربه کردم.
ترانه: ای بابا دوستم، شاعر میگه چی؟ عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه، آخ مهسان گفتم دوغ، دلم دوغ و گوش فیل خواست، بریم بزنیم تو رگ.
– وای قربون اون چشای بادومیت برم.
ترانه: آخ مهسان گفتی بادوم، دلم بادوم خواست.
– الان یه عالمه غذا ریختی تو اون خندق بلا، مگه چقدر جا داری تو؟
ترانه: جون بچت اگه نخورم بچم میافته، بدو بریم.
خودمم بدم نمیاومد، رفتیم باهم دوغ و گوش فیل خوردیم که انصافا هم چسبید، بعد از خوردن دوغ و گوش فیل و یه کم چرخیدن تو شهر، منو رسوند خونه، وقت خداحافظی بهم گفت: مهسان! من همیشه صبوری و تلاش رو از تو یاد گرفتم، نباید کم بیاری، با هم فکر میکنیم به امید خدا یه راهی پیدا میکنیم.
در جواب مهربونیاش فقط تونستم با یه دنیا عشق توی چشمای مشکی و گیراش نگاه کنم و لبخند بزنم، به نشونه تایید سرمو تکون دادم، ازش تشکر و خداحافظی کردم و رفتم تو خونه، ساعت تازه ده بود ولی توی خونه سکوت بدی حاکم بود، فقط بابا داخل پذیرایی داشت تلویزیون تماشا میکرد، سلام گفتم ولی نشنید، شدیدا تو فکر بود، رفتم جلوتر و بلندتر سلام گفتم، تازه انگار متوجه اومدن من شد.
بابا: اِ مهسان اومدی بابا؟ سلام، خوش گذشت؟
– ممنون، جای شما خالی، بقیه کجان؟ مامان؟ مهشید؟ مهزاد؟
بابا: نمیدونم بابا، فکر کنم خوابیدن.
– الان؟ چه زود! چیزی شده؟
دیگه جواب درستی بهم نداد و منم رفتم تو اتاقم. فکرم مشغول شد که چه اتفاقی افتاده؟ لباسمو عوض کردم و دراز کشیدم که دیدم برام پیام اومد، پیام از مهشید بود، تعجب کردم، با کنجکاوی و نگرانی پیامشو باز کردم: “آبجی بیداری؟ اگه بیداری تو اتاقم نیا، فقط جواب پیاممو بده”
سریع و با نگرانی بیشتر جواب دادم: “آره، چی شده؟ چه خبره اینجا؟”
حدود سی ثانیه بعد جواب داد: “هیچی، فقط بگو فردا وقت داری با هم بریم جایی؟”
با هر پیامش به جای اینکه از کنجکاویم کم شه، کنجکاوتر میشدم: “وا، خب کجا؟”
خیلی سریع بازم پیام داد: “آبجی نترس، جای خاصی نیست، به کمکت نیاز دارم، فقط فعلا به کسی چیزی نگو”
چه مشکوک شده بود این دختر، با تردید جواب دادم: “باشه ولی اگه بابا پرسید کجا میرید چی؟”
پیام آخرش نسبت به قبلیا یه کم بیشتر طول کشید:” بابا فردا میره سفر، مامان هم میخواد با خاله بره خرید، مرسی از کمکت آبجی مهربونم، فقط یادت باشه به هیچ کس نگو، شبت بخیر”
یه دنیا سوال تو ذهنم گذاشت و بهم شب بخیر گفت، مجبور بودم تا صبح صبر کنم، بهتر بود بخوابم تا از فضولی نمیرم.