برای بار آخر خودمو تو آینه برانداز کردم و دستبند اسممو که ترانه پارسال روز تولدم بهم هدیه داده بود به دستم بستم، با آژانس تماس گرفتم و این بار چون دیرم شده بود از مامان کمک خواستم تا تو پوشیدن کفشام کمک کنه، پوشیدم و عصاهامو برداشتم، از مامان خداحافظی کردم و رفتم سوار آژانس شدم، به موقع رسیدم، ساعت هشت و پنج دقیقه بود ولی انگار هنوز ترانه نیومده بود، بخاطر اینکه جلب توجه نکنم، پشت یه باجه تلفن وایسادم، ده دقیقه گذشت و دیدم بازم ترانه نیومد، بهش زنگ زدم، رد تماس داد، فهمیدم خانم نزدیکه، یکی دو دقیقه بعدش اومد، تصمیم گرفتم یه کم سر به سرش بذارم، از اونجا که من وایساده بودم توی دیدش نبودم، خیلی با صبر و حوصله ماشینشو پارک کرد و پیاده شد، یه کم دور و برش رو نگاه کرد ولی پیدام نکرد، گوشیشو از تو کیفش برداشت، فهمیدم میخواد به من زنگ بزنه، سریع گوشیمو گذاشتم رو سایلنت، چندتا زنگ خورد و با یه حالتی که مثلا ناراحتم جواب دادم.
– الو سلام
ترانه: سلام مهی کجایی؟
– ترااااانه جـــــــونم…!
ترانه: ها
– چیزه
ترانه: چیز چیه؟ اصلا کجایی تو؟ ساعت هشت و نیمهها.
– شرمندتم ترانه، حسش نیست، نمیتونم بیام.
یه چی ِبلند گفت که چندنفر نگاش کردن، خودش تازه فهمید چقدر بلند داد زده و صداشو آورد پایینتر و دوباره گفت: مهسان میام از گیسات میگیرم کشون کشون میارمتا، میدونی که من اعصاب درستی ندارم.
ریز، جوری که متوجه نشه میخندیدم و هیچی نمیگفتم، عصبیتر شد و گفت: اوی با توامـــــا، بیا عزیزم، با زبون خوش خودت بیا کاریت ندارم، منو هاپویی نکن.
خیلی شل و کش دار گفتم: جون بچم حال ندارم، باشه یه وقت دیگه.
دیگه در حال انفجار بود، با حرص گفت: ای تو روح اون پدر بچت، پاشو بیا وگرنه خودم پا میشم میام سراغتا، بیچاره میپوسی اینقدر تو خونه میشینی.
– نمیام، بیخیال.
ترانه: باشه خودت خواستی.
قطع کرد و داشت جدی جدی میرفت سمت ماشینش، سوار شه بیاد دنبالم که سریع از پشت باجه اومدم بیرون و گفتم: کجـــــــا؟ بیا اراده کردی اومدم.
برگشت سمتم، چشماشو گرد کرد و با حرص گفت: اِاِاِاِاِ ورپریده دوساعته اینجایی و منو سرکار گذاشتی؟
– مگه بده تو این اوضاع بیکاری؟
ترانه: تو آدم بشو نیستی!
– نچ من فرشتم!
ترانه: اوهوع بفرما نوشابه!
– نه گرسنمه پیتزا لطفا.
خندش گرفت و گفت: من که از پس اون زبون تو بر نمیام، خل و چل دلم برات تنگ شده بود.
دلم میخواست بغلش کنم ولی دیدم با عصا نمیتونم، فقط صورتمو بردم جلو و محکم بوسیدمش و گفتم: منم ترانه، ببخش که جواب تلفنتو نمیدادم، حالم خوب نبود.
ترانه: عیب نداره، نبخشمت چه کنم؟ مال بد بیخ ریش صاحابشه…!
– خب بابا، صاحاب جان، بریم تو رستوران که دارم غش میکنم از گرسنگی، تا بعدش برات همه چیزو تعریف کنم.
جای دنج همیشگی مون نشستیم و غذا سفارش دادیم. در حین غذا خوردن هرچی که اتفاق افتاده بود رو براش با جزئیات کامل تعریف کردم، اونم ساکت و با دقت گوش میداد، بعد از تموم شدن حرفام جفتمون چند دقیقهای ساکت شدیم تا اینکه پرسید: حالا میخوای چیکار کنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: واقعا نمیدونم.
دستشو گذاشت رو دستمو گفت: غصه نخور، خدا بزرگه، پاشو بریم یه دوری بزنیم، یه بادی به کله مون بخوره.
– باشه، راستی تو چرا دیر اومدی؟
ترانه: بابا طبق معمول رخشم خراب بود، تا بابام برام درستش کنه طول کشید.
– خب رستم جان این رخش لکنته رو بفروش، کشتی ما رو…!
ترانه: اوی با ماشین نازنین من درست حرف بزنا، بعدم بابا کسی نمیخره که اینو، شده کفشای میرزا نوروز، هرکار میکنم نمیتونم بفروشمش…!
– بابا بفروشش با پولش برو پورشهای چیزی بخر…!
ترانه: مسخره میکنی پررو؟ اصلا هیچ جا نمیبرمت.
– مگه دست خودته؟ بریم …