داشتم همچنان حرف میزدم که دیدم در اتاقمو میزنن، بلند گفتم: بفرمائید
مهزاد بود، در رو یه کم باز کرد، فقط سرشو داخل آورد و با نگرانی خاصی گفت: آبجی میشه بیام تو؟
از حالتش خندم گرفت و گفتم: آره، حالا چرا دم در وایسادی؟ چرا ترسیدی؟ دفعه آخری که اومدی تو اتاقم نخوردمت…!
مهزاد: آبجــــــی اذیت نکن دیگه، آخه مامان گفت مزاحمت نشم، حالت خوب نیست.
لبخند زدم به روش و گفتم: نه عزیزدلم، الآن دیگه توپ توپم، میخوای قل بخورم ببینی؟ بیا تو
مهزاد شیرین خندید و گفت: نه نه معلومه توپ توپی آبجی.
اومد تو و نشست روی تختم، منم رفتم کنارش نشستم و گفتم: جونم، چیکارم داری؟
مهزاد: آبجی دبیر ادبیاتمون گفته شعر بگید، تو که میدونی من شعر میگم ولی انگار روون نیست، نمیدونم مشکلش چیه؟ میشه کمکم کنی؟
– آره، الآن شعرتو گفتی؟ یا تازه میخوای بگی؟
مهزاد: نه گفتم، فقط نمیتونم روون بخونم، انگار گیر میکنه
– همراهته؟
دفترشو در آورد، گرفت جلوم و گفت: «ایناهاش»، دفتر رو گرفتم و خوندم، یه شعر خیلی قشنگ و احساسی راجع به پدر گفته بود، با نگرانی منتظر بود ببینه نظرم راجع به شعرش چیه؟ منم هرچی به ته شعر نزدیکتر میشدم لبخندم پررنگتر میشد. تموم که شد نگاش کردم و یه ابرومو دادم بالا و گفتم: چه کردی مهزاد خانم شاعر، عــــالیه، آفرین آبجی هنرمندم.
ذوق کرد و گفت: راست میگی آبجی؟
– آره بخدا، خیلی عالیه، این گیرایی هم که میگی مشکل وزنه، منم شاعر حرفهای و فنی نیستم مهزاد، شعرام حسیه، منم بعضی اوقات ایراد وزنی دارم ولی چیزایی که میدونم بهت یادم میدم، ان شاءالله که به دردت بخوره ولی به نظرم برو کانونای ادبی، اونجا کامل بهت یاد میدن. حالا پاشو برو از توی کشوی میزم کاغذ و خودکار بیار چیزایی، که بلدم بهت یاد بدم.
نیم ساعتی طول کشید تا چیزایی رو که از وزن میدونستم یادش بدم، بعدم از جام بلند شدم و رفتم از قفسه کتابام یه کتاب برداشتم، براش آوردم، دادم بهش و گفتم: این کتاب آموزش ترانه سرایی هم خیلی خوبه، منم خیلی چیز ازش یاد گرفتم، ببر بخونش.
ازم گرفت و گفت: مرسی آبجی جونم، راستی آبجی خودت ترانه جدید نگفتی؟
– چرا، دیروز خیلی دلم گرفته بود، یه ترانه گفتم برای خودم، خیلی دلم سبک شد.
مهزاد: میشه بخونم؟
دفترمو آوردم و ترانه جدیدم رو دادم بخونه :
بغض نکن بانوی من
بغض تو پیرم میکنه
دیدن اشکای تو از
زندگی سیرم میکنه
غصه نخور اگه کسی
قدر دلت رو ندونست
حتی پای دردودلات
واسه یه بارم ننشست
نگاه کن تو آینه
چقد غریبی با خودت
سفیدی شقیقتُ
کی هدیه داده بود بهت
تن نده به شب سیاه
چیزی نمونده تا سحر
برای مشتی خاطره
آیندتُ نده هدر
کی خورشیدُ دزدید ازت
که سرد شده دنیای تو
با وعده دروغ کی
رفته به باد رویای تو
بغض نکن بانوی من
خاتون گیسو نقره ای
بخاطر آرزوهات
بجنگ و نگذر ذره ای
تموم که شد گفت: آبجی چقدر با احساسی، خیلی قشنگه، کاش یه روز ترانههات اجرا شن.
آبجیش رو کش دار و با ذوق خاصی گفت، آهی کشیدم، لبخند تلخی زدم و گفتم: تا حالا که کسی پیدا نشده، ان شاءالله که یه روز اجرا شه.
با حسرت خاصی گردنشو کج و لباشو آویزون کرد و گفت: اوهوم.
بلند شد گونه مو بوسید و گفت مرسی و رفت.