بلافاصله سؤال بعدی رو پرسیدم: تا حالا دیدین من حسرت ازدواج دوستام یا دخترای فامیل رو بخورم؟
بابا دیگه کلافه شد و گفت: مهسان این سوالا برای چیه بابا؟ خب معلومه که نه، تو این قدر روح بزرگی داری که همیشه برای همه خوشبختی و بهترینها رو میخوای.
اینو که گفت چشم از آب برداشتم، تو چشمای بابا نگاه کردم و گفتم: پس چرا جلوی عشق و خوشبختی مهشید رو گرفتید قربونتون برم؟
مبهوت زل زده بود به من، بغض چاشنی حرفام شده بود ولی نباید گریه میکردم، اشکای من نقطه ضعف بابا بود، سعی کردم آروم ادامه بدم: چرا اجازه نمیدین مهشید ازدواج کنه بابا؟
کلافه شد و گفت: آهــــــا اینا زیر سر مهشیده پس؟
مستأصل گفتم: نه، جوابمو بدین بابا، چرا اجازه نمیدین؟
این بار بابا نگاهشو از من گرفت، خیره شد به آب و آروم، جوری که حتی انگار خودشم حرف خودشو قبول نداشت گفت: مهشید هنوز بچه ست.
– بابا مهشید ۲۳ سالشه، کجا بچه ست؟
بابا صداشو بلند کرد و گفت: خب تو هم ۲۸ سالته، مگه ازدواج کردی؟
خنده عصبی کردم و گفتم: آها پس حرفتون اینه، چون من ۲۸ سالمه و ازدواج نکردم مهشیدم باید بخاطر من قربونی بشه، آره؟
بابا: من حرف آخرمو اون شب به مهشید و مامانت زدم.
– کدوم شب؟
بابا: همون شبی که با دوستت بیرون بودی، گفتم بحث ازدواج مهشید رو دیگه کسی حق نداره پیش بکشه.
تازه یادم اومد اون شب که از بیرون رفتم خونه، سکوت خونه خیلی غیرعادی بود، بابا گفت همه خوابن، خودشم تو فکر بود، پس بحثشون شده بود.
– آخه چرا بابا؟
از جاش بلند شد و گفت: این بحث تموم شدست مهسان، دیگه برگردیم خونه، مادرت نگران میشه.
احساس بدی داشتم از حس ترحم بابا، از جام بلند نشدم، اشکام بی اختیار سرازیر شد، بابا که اشکامو دید هیچی نگفت، فقط بی صدا نشستن که نه، مثل آوار انگار ریخت، با بغض گفت: میدونی تو این دنیا فقط اشکای تو نابودم میکنه بابا؟ این اشکا برای چیه؟
– برای غرورم که با ترحم شما داره له میشه، شما همیشه به من گفتید امیدت به خدا باشه، خودش میدونه چیکار کنه، پس چرا جلوی به هم رسیدن دو تا جوون رو میگیرید؟ اگه تو سرنوشت من ازدواج باشه ربطی به زودتر یا دیرتر ازدواج کردن مهشید نداره، جلوی خوشبختیشو نگیرید بابا، نذارید از وجود خودم به عنوان باعث و بانی ازدواج نکردن خواهرم بدم بیاد، نذارید از خدا مر…
داشتم با گریه میگفتم مرگ بخوام که بابا دستشو گذاشت رو لبم و با درموندگی گفت: هیییییس، ادامه نده، جونم در میاد اگه اینو بگی.
اینو که گفت خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم از ته دلم، انگار کل غمای دنیام اشک شده بود و آغوش بابا برام امنترین جای دنیا بود برای پناه بردن، بابا هم ساکت بغلم کرده بود و نوازشم میکرد، سرمو که بلند کردم دیدم گونههای بابا هم خیسه، صورتمو گرفت تو دستای مهربون مردونش، پیشونیمو بوسید و گفت: مهشید و مهزاد هم جیگر گوشههامن ولی تو که غم به دلت بیاد قلبم وایمیسه بابا، باشه، من با ازدواج مهشید موافقت میکنم ولی دیگه فکر نکن که بابا میخوام غرورت له بشه، باشه؟
از حرف بابا دلگرم و خوشحال شدم، لبخند زدم، چشمامو به نشونه قبول کردن باز و بسته کردم.
بابا: قربون چشمای قشنگت برم نازدونه بابا، بریم؟
آروم شده بودم و سبک، گفتم: ممنون بابا جونم که رومو زمین ننداختین، بریم.
بابا هم خندید و گفت: پدرسوخته از بچگیت رگ خواب من دستت بود.
تمام مسیر ساکت بودیم، اوایل تیر بود ولی هوای اصفهان مطبوع بود، شیشه ماشین رو دادم پایین، چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم آروم شدم….
وقتی برگشتیم خونه همه سعی میکردن عادی باشن ولی چشمای نگرانشون که میخواستن بدونن نتیجه حرفای من و بابا چی شده، درون مضطربشون رو کاملاً لو میداد، هیچ کس حتی دلشو نداشت از من بپرسه، منم ترجیح دادم خود بابا این خبرو بده، شام رو توی سکوت بدی خوردیم، بابا الهی شکری گفت و یه نگاه طولانی و پر معنی به من و مهشید کرد، مهشید طفلی هول شده بود، با خجالت گفت: چیزی شده بابا؟
بابا رو کرد به مامان و بی مقدمه گفت: من با ازدواج مهشید و بردیا موافقم….
مامان و مهشید و مهزاد با تعجب و چشمای گرده شده به هم نگاه میکردن، منم با نگاهم که آروم بود و پر از رضایت از بابا تشکر کردم. بابا از حالت اونا خندید و گفت: چیز عجیبی گفتم؟
مامان گفت: عجیب نیست؟ تو که مخالف بودی.
بابا به شوخی گفت: اگه ناراحتید تصمیممو عوض کنم.
مامان که ترسید بابا نظرش عوض شه، هوشیارتر شد و سریع گفت: اِه، نه، جدی میگی شهاب؟
بابا لبخند معنی داری زد و گفت: آره
مامان که جواب کوتاه بابا رو شنید فهمید نمیخواد دیگه بیشتر توضیح بده، رضایت داده بود ولی ته چشمای مهربونش غمی موج میزد که فقط من حسش میکردم، کم کم مامان از بهت زدگی در اومد، مهشید رو بغل کرد و با یه دنیا ذوق گفت: الهی خوشبخت بشی مامان…!
بوسیدش و سریع اومد منو بغل کرد و گفت: مهسانم! الهی قربونت برم که همیشه با مهربونیات مشکلاتمونو حل میکنی، فقط تو میتونستی باباتو راضی کنی، الهی که خیلی زود عروس شدنتو ببینیم.
مامان زد زیر گریه و کلی بوسم کرد، از اشکای شوق مامان بی نهایت خوشحال بودم و گفتم: اِه مامان، گریه چرا؟ الآن دیگه باید خوشحال باشی، داری مادرزن میشی خوشگل خانم، جـــــونم چه مادرزن جوونی…!
مامان اشک و خندش قاطی شد که این وسط مهزاد یه حالت شاکی به خودش گرفت و گفت: مامان خانم! این وسط فقط منو از سر راه آوردی، خب من چی؟
ریزخندیدم و با شیطنت گفتم: آخی بالاخره فهمیدی مهزاد؟ ما خیلی تلاش کردیم که این حقیقتو ازت پنهون کنیم، متاسفم عزیزم تو خواهر واقعی ما نیستی.
مهزاد لجش در اومد و گفت: مامــــــان ببین دخترتو
مامان خندید و گفت: من توی جنگ زرگری شما دو تا دخالت نمیکنم، پاشو مهزاد، پاشو ظرفا رو بشور مامان، پاشو.
مهزادم که حسابی کفری شده بود، داشت ظرفا رو جمع میکرد و زیر لب غر میزد: بله دیگه آبجی خانم اصلاً در مقابل دردونگی شما ما سر راهی محسوب میشیم دیگه…!
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم: تو جیگر منی غرغــــــرو…!
مهزاد هم خودشو لوس کرد و گفت: نه دیگه، برو، من سر راهیم، اصلاً من کوزت، شما دختر شاه پریون…!
بوسیدمش و گفتم: اِه لوس!
بابا که تا اون موقع ساکت شاهد کارای ما بود گفت: هر سه تاتون زندگی منید.
رفت سمت مهشید و مهشید رو که تا اون موقع ساکت و سر به زیر وایساده بود بغل کرد، سرشو بوسید و گفت: خوشبخت بشی باباجون…!
مهشید هم همون طور سر به زیر و با شرم گفت: ممنونم باباجونم…!
بابا که از آشپزخونه رفت منم رفتم مهشید رو محکم بغل کردم و گفتم: مبارکت باشه آبجی کوچیکه، وااااای حالا چی بپوشم؟
بینیشو کشیدم، از کارم خندید و گفت: ممنون آبجی، اگه تو با بابا حرف نمیزدی، هیچ وقت راضی نمیشد.
دوباره بغلش کردم و آروم گفتم: من کارهای نیستم، هرچی خدا بخواد همون میشه.