واااای انگاری آب یخ ریختن سرم، خندم رو لبم ماسید، چقدر آبروریزی درآورده بودم، نه تنها آبروی خودم، بلکه آبروی بردیا رو هم بردم، اگه به بردیا میگفت چی؟ یه نگاه کوتاه لرزون به روزبه کردم و سرمو انداختم پایین.
روزبه لبخندی زد و گفت: خوش اومدین، کافه متعلق به بردیاست، هرچیزی…
هرچیزی رو که گفت، یه نگاه کوتاه به من کرد و ادامه داد: نیاز داشتید بفرمائید.
بردیا هم گفت: باشه، مرسی.
روزبه رفت سمت یه میز تک نفره کنار دیوار که معلوم بود فقط جای خودشه، تقریبا نزدیک ما نشست. وقتی رفت، یه پـــــوفی کردم و خیالم راحت شد که چیزی نگفت ولی خجالت کشیدم، وقتی داشت میرفت تازه تونستم روی ظاهرش دقت کنم، قدش حدودا ۱۸۰ بود، هیکل پر و جذابی داشت، احتمالا اهل ورزش بود، موهاش کوتاه بود بر عکس بردیا، مدل تیفوسی، تی شرت آستین بلند سفید و شلوار لی آبی کمرنگش و کتونیهای آدیداس سفیدش خیلی بهش میاومد. یهو یاد پلهها افتادم، رومو برگردوندم، دیگه نگاهش نکردم، بردیا و مهشید داشتن با نگرانی پچ پچ میکردن، باید زودتر میفهمیدم اینا دو تا چشونه که منو کشوندن اینجا، با یه خب خوبی بردیا؟ چه خبر؟ پچ پچشون رو قطع کردم و به من نگاه کردن.
بردیا لبخند زد و گفت: ممنووون، هستیم زیر سایه شما، خودت خوبی؟
– مرسی منم خوبم، خب زود تند سریع بگید ببینم چه خوابی برام دیدین که گفتین بیام؟
بردیا و مهشید یه نگاه پراسترس به هم کردن و مهشید سرشو انداخت پایین و گفت: خودت بگو بردیا.
بردیا هم سرشو انداخت پایین و ساکت شد. از این حالتشون مضطرب شدم و گفتم: یا خدا، چی شده؟ مهشید؟ خب بگید دیگه، چیکارم داشتین؟
مهشید همچنان سر به زیر و ساکت بود، رو به بردیا کردم و گفتم: بردیا تو بگو.
اونم ساکت بود و نگران. دیدم نه مثل اینکه قرار نیست این دو تا حرف بزنن، برای اینکه وادارشون کنم به حرف زدن، آروم از جام بلند شدم و گفتم: پس من برم چون خیلی کار دارم.
عصاهامو برداشتم و وانمود کردم می خوام برم که بردیا همونطور سر به زیر و با صدای آروم گفت: به کمکت نیاز داریم.
نگاشون که کردم دلم براشون سوخت، نشستم و گفتم: خب منم برای همین اومدم، چی شده بچهها؟
بردیا سرشو بلند کرد و گفت: مهسان! من تو رو مث خواهرم دوست دارم، با باران برام فرقی نداری، خدا میدونه نمیخوام ذرهای ناراحتت کنم، قول بده ازمون ناراحت نشی، باشه؟
کاملا گیج و کنجکاو شده بودم که قضیه چیه که اینا اینقدر نگرانن.
با آرامش لبخند زدم و گفتم: خیالت راحت، اگه ناراحت شدم میگم، حالا بگو نصف عمر شدم.
آهی کشید و گفت: مهسان تو در جریانی من و مهشید چند ساله همدیگه رو دوست داریم، تو این یه سال هم چند بار اومدم خواستگاری ولی بابا جواب منفی دادن، میدونی چرا؟
– نه، هیچوقت بابا جواب درستی بهمون نداد، یه وقت میگه مهشید بچه ست هنوز، یه وقت میگه هنوز درس مهشید تموم نشده، ولی کلا برای خودمم خیلی سواله که چرا بابا جواب رد میدن بهت؟
بردیا یه نگاه به مهشید کرد و دوباره رو به من کرد و گفت: راستش همه ما دلیلشو میدونیم، فقط تو نمیدونی.
هرچی که بردیا بیشتر حرف میزد، کنجکاوی من هم بیشتر میشد. سرمو تکون دادم و گفتم: جدی میگی؟؟؟؟ پس چرا به من نگفتین؟ دلیلش چیه؟؟؟
با لحن محبت آمیزتر و صدای آرومتر گفت: ببین مهسان جان، بعد از بار آخری که اومدم خواستگاری، روز بعدش بابا باهام تماس گرفتن و گفتن میخوام ببینمت، همون روز تو پارک قرار گذاشتیم و گفتن: تو هیچ مشکلی نداری، پسر خوب و مودب و تحصیل کرده و خانواده داری هستی ولی من نمیتونم غم و حسرت مهسان رو ببینم، اگه مهشید که از مهسان کوچیکتره ازدواج کنه، شاید مهسان به روش نیاره ولی داغون میشه، اگه مهشید رو میخوای باید صبر کنی مهسان ازدواج کنه…
انگار دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم، فقط تکون خوردن لباشو میدیدم، چرا؟؟؟؟ چرا بابا راجع به من همچین فکری کرده بود؟ یعنی اینقدر ضعیف به نظر میرسیدم که از خوشبختی و ازدواج خواهرم داغون شم؟ چه رفتاری از من دیدن که این فکرو کردن؟ به آنی ذهنم پر از چراها و علامت سوالای بزرگ شد که هیچ جوابی براشون نداشتم، غرقشون بودم که دست مهشید رو روی دستم حس کردم، آروم تکونم میداد و با نگرانی صدام میکرد، همون طور مات نگاش کردم که بردیا هم نگرانتر صدام کرد: مهسان… مهســـــان جان، خوبی؟
به خودم اومدم و گفتم: اوهوم… خوبم.
یه لبخند مصنوعی زدم که مطمئن شه ولی دلم غوغایی بود، چند لحظهای هر سه ساکت بودیم که بردیا دستشو برد بالا و با اشاره به روزبه گفت: بگو آب بیارن برای مهسان.
چهره رنگ پریده بردیا نشون میداد که حالش بهتر از من نیست، مهشید هم با چشم غرههاش داشت بهش میگفت نباید میگفتی، آب رو که آوردن خوردم، کمی بهتر شدم، حس کردم باید الان خودمو جمع و جور کنم تا این دو تا طفلی از شرمندگی قالب تهی نکردن، خواستم آرومشون کنم، خندیدم و گفتم: قیافههاشونو، شبیه چک برگشتیه…!
جفتشون به همدیگه نگاه کردن و از حرفم خندیدن.
ادامه دادم: من خوبم، که اینطور، بابا جـــــان فکر کردن دختر ترشیده شون از غصه ازدواج خواهر کوچیکترش دق میکنه.
نگاهمو خبیث کردم و دستمو به حالت خفه کردن بردم سمت بردیا و گفتم: یا شایدم بخاطر حسادت، شوهر خواهرمو میکشم.
بردیا خودشو کشید عقب و گفت: نمیدونم، خدایی از تو هیچی بعید نیست.
راست میگفت، از حرفش سه تایی خندیدیم، یهو نگاهم گره خورد به نگاه روزبه، خنده رو لبام جمع شد و سریع نگاهمونو از هم برداشتیم. هنوز دلم غوغا بود ولی اونا دوتا بهم نیاز داشتن، نباید غممو بروز میدادم، بی مقدمه گفتم: نگران نباشید. من با بابا هر وقت که از سفر برگشتن صحبت میکنم، ان شاءالله که همه چیز حل میشه، نگران نباشید فنچای عاشق من.
بردیا شاکی نگام کرد و گفت: خدایی این همه پرنده، کبوتر، قمری، قو، قناری، مرغ عشق… به ما باید بگی فنچ؟
– همینه که هست، دوست دارم، زیاد حرف بزنی میگم کلاغای عاشقا.
مهشید دستشو به نشونه تسلیم آورد بالا و گفت: وااااااای آبجی ولش کن، شما دو تا از کل کل خسته نمیشید؟ بردیا پاشو برو دیوونم کردی.
بردیا هم پا شد، خم شد سمت مهشید وگفت: بیا آخرشم باز طرف این زلزله رو گرفتی…!
کلاهشو گذاشت رو سرش و ادامه داد: اصلا من رفتم ظالما.
موذیانه خندیدم، سرمو انداختم پایین و گفتم: از پیاده رو برو.
بردیا پوفی کرد، یه چشمشو ریز کرد: یکی طلبت، من برم پیش روزبه، شماها میرید خونه؟
مهشید: آره داریم میریم.
بردیا رفت پیش روزبه و رو میزش نشست. بردیا واقعا پسر خوش قلب و مهربونی بود، مثل بچهها بی ریا و صمیمی، خوشحال بودم که همچین پسری تو زندگی خواهرم بود و داشت برای به دست آوردنش مبارزه میکرد. نزدیک در کافه، مهشید گفت: آبجی من برم با روزبه خداحافظی کنم، بعد بریم.