بعد از چند دقیقه رسیدیم، جلوی یه کافه بزرگ و شیک نگه داشت، تعریفشو زیاد شنیده بودم ولی هیچ وقت نشده بود خودم بیام، تصمیم گرفتم اگه خوشم اومد با ترانه بیایم اینجا، خیلی فضای رمانتیک و قشنگی داشت، لااقل از بیرون که اینطور به نظر میاومد، ورودی کافه یه حیاط نسبتا بزرگ بود که از در ورودی تا خود کافه یه جاده باریک سنگ چین شده بود، دو طرف جاده چراغای پارکی بود، بقیه فضای حیاط درختچههای شمشاد و درختای کاج بلند بود، بعد از طی کردن اون جاده باریک تازه میرسیدی به خود کافه که یه کلبه چوبی بزرگ بود با فاصله تقریبا دومتر از زمین که ورودیش سه تا پله از راست و سه تا پله از چپ میخورد، خیلی قشنگ و رویایی بود. وارد حیاط کافه که شدیم مهشید گفت: آبجی میتونی خودت بری داخل؟
– آره، ولی مگه تو نمیای؟
مهشید: چرا میام، برم یه تلفن بزنم میام.
– باشه برو.
از جاده باریک سنگ چین شده رد شدم و رسیدم به پلهها، وقتی پلهها رو دیدم فهمیدم مثل بعضی آدما فقط از دور زیباست، هر کدوم از پلهها با فاصله زیادی از هم قرار داشتند و بدتر اینکه حتی حفاظ هم نداشتند، با کلی احتیاط داشتم بالا میرفتم که عصام بین پله دوم و سوم سُر خورد و نزدیک بود زمین بخورم که تونستم خودمو کنترل کنم ولی توجه چند نفر بهم جلب شد که اصلا حس خوبی نبود، با هر سختی و زحمتی بود خودمو رسوندم داخل و نزدیکترین میز رو انتخاب کردم، تمام میز و صندلیهای کافه هم چوبی بودن، خیلی ناراحت بودم و داشتم زیر لب غر میزدم سر مدیریت کافه که سنگینی نگاه کسی رو کنارم حس کردم، سرمو بلند کردم، دیدم یه پسر خیلی شیک کنارم ایستاده، تعجب کردم که اینقدر کافه من هاشون شیک و خوش تیپن، بعد با خودم فکر کردم خب شاید بخاطر همین با کلاس بودن کارکنانشه که مشهور شده، پسر با لبخند خشک و بی روحی گفت: سلام خانم، خیلی خوش اومدین.
اینقدر عصبی بودم و ناراحت که انگشتای دستامو رو میز توی هم گره زدم و سرمو انداختم پایین و گفتم: ممنون.
پسر: چیزی نیاز ندارید؟
اتفاقی که موقع ورودم افتاده بود خیلی کلافم کرده بود، در حدی که دلم میخواست همه چیز از پارگی لایه اوزون گرفته تا بمباران هیروشیما و آب شدن یخچالهای طبیعی رو سر این تلافی کنم، با عصبانیت زل زدم تو چشماش و گفتم: چی نیاز دارم؟ یه جو درک، دارید؟
پسره چشماش گرد شد و با تعجب گفت: متوجه نمیشم!
– ببخشید به نظر شما معلولین حق زندگی ندارن؟ یه قهوه بخوان بخورن باید کجا برن؟ پرواز کنن بیان داخل کافه؟ یا شایدم فکر کردین یه آدم معلول رو چه به این حرفا؟
پسره مستاصل شده بود نمیدونست چی شده، فقط دستشو آورد بالا و گفت: خانم لطفا آروم باشید، بفرمائید چی شده؟
سعی کردم آروم باشم، یه نفس عمیق کشیدم و با عصبانیت کمتری گفتم: آقا لطفا برید به مدیرتون بگید زندگی فقط مخصوص آدمای سالم نیست…
اومدم بقیه حرفمو بزنم که یه پسر کم سن و سال همون طور که داشت نزدیک میشد گفت: آقا، شما چ…. که پسری که کنار من ایستاده بود نذاشت حرفش تموم شه و دستشو به نشونه بس آورد بالا و گفت: اشکال نداره، خودم خواستم.
اون پسر هم بی هیچ حرفی رفت، از مکالمه نصفه و نیمه اون دوتا چیزی نفهمیدم. بی هدف زل زده بودیم به هم که دیدم مهشید و بردیا باهم اومدن تو، وقتی بردیا رو دیدم فهمیدم مهشید منو برای یه موضوعی مربوط به ازدواجشون آورده ولی چه موضوعی رو نمیتونستم کشف کنم، بردیا یه پسر مهربون و شاداب و نجیب بود، قدِ بلند و هیکلِ لاغر و موهای فرش به علاوه کلاه برتش بهش ژست نقاشا رو میداد، چند باری که دیده بودمش تو وجودش اثری از غرور و بدی ندیده بودم، با مهشید تو دانشگاه آشنا شده بود، مهشید معماری میخوند و بردیا کارگردانی، سه سالی همدیگه رو میخواستن، از پارسال بردیا چندبار اومده بود خواستگاری ولی هربار بابا جواب رد می داد، هیچ وقت هم نگفت چرا؟ در صورتی که از نظر من بردیا واقعا پسر خوبی بود و مشکلی نداشت، خانواده خیلی خوب و فهیمی هم داشت، خودش بچه اول خانواده بود و جز خودش یه برادر دانشجو و یه خواهر دبیرستانی داشت، از دیدنش خوشحال شدم، با اینکه هنوز داماد خانواده ما نشده بود ولی من دوسش داشتم، پسر خونگرم و بی ریایی بود، اونم با من راحت بود، تا منو دید، از دم در دست تکون داد و خندید و تقریبا بلند گفت: بـــــه خانمِ مهندسْ خواهر خانم، از نوع آیندش.
از حرفش خندیدم، رسیدن سر میز که با ذوق بچگانهای گفتم: بردیـــــا، چطوری؟ یادی از ما نمیکنی آقایِ کارگردان شوهر خواهر، از نوع آیندش.
دستشو گذاشت رو سینه شو و گفت: ما مخلصیم.
همین طور که داشت با من حرف میزد نگاش افتاد به پسری که کنار من ایستاده بود، چشمکی زد و دستشو برد سمت اون پسر و گفت: چطوری روزبه خان؟
با تعجب به بردیا نگاه کردم و گفتم: بردیا تو ایشونو میشناسی؟
بردیا: آره متاسفانه دوازده ساله دست از سر کچل من برنمی داره، این کافه هم مال ایشونه ولی چی روزبه؟ بگو عموجون.
روزبه سرش پایین بود، یه لبخند زد از حرف بردیا و گفت: بله متعلق به آقا بردیاست.