قسمت ۱
آخه خدایا قربون بزرگیت برم من، هرکسی یه جوری با یه صدایی بیدار میشه، یکی با صدای زنگ ساعت، یکی با صدای خروس، یکی با صدای عشقش، من چرا باید هر روز با صدای دعوا و بحث بابا و مهشید…
آخه خدایا قربون بزرگیت برم من، هرکسی یه جوری با یه صدایی بیدار میشه، یکی با صدای زنگ ساعت، یکی با صدای خروس، یکی با صدای عشقش، من چرا باید هر روز با صدای دعوا و بحث بابا و مهشید…
تا قطع کردم نفسمو با یه پوووووف بلند بیرون دادم و گفتم: آخیش، تموم شد. سریع رفتم که به بابا و مامان نتیجه رو بگم، بابا آماده شده بود و این ور اُپن آشپزخونه داشت سفارشای خرید رو از…
– سلام بابا بابا: سلام باباجون، چی شد؟ شرکت چه طور بود؟ محیطش؟ رئیسش؟ کارمندا؟ – بابــــــا، امون بدین میگم. یکی یکی، کل اتفاقاتی رو که برام افتاده بود براشون تعریف کردم و تهشم با گفتن “این جوریا” که تکه…
داشتم همچنان حرف میزدم که دیدم در اتاقمو میزنن، بلند گفتم: بفرمائید مهزاد بود، در رو یه کم باز کرد، فقط سرشو داخل آورد و با نگرانی خاصی گفت: آبجی میشه بیام تو؟ از حالتش خندم گرفت و گفتم: آره،…
رفتم کنار پنجره و داشتم بیرون رو تماشا میکردم که صدای گوشیم در اومد، ترانه بود، لبمو گاز گرفتم و گفتم: اوخ اوخ الآن قورتم میده، این قدر که این چند وقت زنگ زده و جواب ندادم، خندیدم و زبون…
برای بار آخر خودمو تو آینه برانداز کردم و دستبند اسممو که ترانه پارسال روز تولدم بهم هدیه داده بود به دستم بستم، با آژانس تماس گرفتم و این بار چون دیرم شده بود از مامان کمک خواستم تا تو…
با کلی کل کل و مسخره بازی رفتیم سوار ماشین شدیم، دلم برای شبای سی و سه پل تنگ شده بود، از ترانه خواستم بریم سی و سه پل، وقتی رسیدیم عصاهام رو داد و گفت: تو کم کم برو…
حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته…
بعد از چند دقیقه رسیدیم، جلوی یه کافه بزرگ و شیک نگه داشت، تعریفشو زیاد شنیده بودم ولی هیچ وقت نشده بود خودم بیام، تصمیم گرفتم اگه خوشم اومد با ترانه بیایم اینجا، خیلی فضای رمانتیک و قشنگی داشت، لااقل…
واااای انگاری آب یخ ریختن سرم، خندم رو لبم ماسید، چقدر آبروریزی درآورده بودم، نه تنها آبروی خودم، بلکه آبروی بردیا رو هم بردم، اگه به بردیا میگفت چی؟ یه نگاه کوتاه لرزون به روزبه کردم و سرمو انداختم پایین….
رفت و طولی نکشید که با روزبه و بردیا برگشت، اصلا دوست نداشتم باز با روزبه رو در رو شم، سه تایی در حال تعارف و خداحافظی اومدن پیش من، رو به بردیا کردم و با لبخند گفتم: فعلا بردیا….