از جنس عشق و آهن/خبرگزاری ایمنا
به گزارش خبرنگار ایمنا، “مهناز صوفی سویری” زندگی با جنس آهن، زندگی از جنس عشق را در نخستین رمان ایرانی با موضوع معلولیت رونمایی کرد. ماجرا آشنا و در عین حال پنهان است. شاید هرکدام از ما افراد ناتوان را…
به گزارش خبرنگار ایمنا، “مهناز صوفی سویری” زندگی با جنس آهن، زندگی از جنس عشق را در نخستین رمان ایرانی با موضوع معلولیت رونمایی کرد. ماجرا آشنا و در عین حال پنهان است. شاید هرکدام از ما افراد ناتوان را…
بعد از چند دقیقه رسیدیم، جلوی یه کافه بزرگ و شیک نگه داشت، تعریفشو زیاد شنیده بودم ولی هیچ وقت نشده بود خودم بیام، تصمیم گرفتم اگه خوشم اومد با ترانه بیایم اینجا، خیلی فضای رمانتیک و قشنگی داشت، لااقل…
حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته…
با کلی کل کل و مسخره بازی رفتیم سوار ماشین شدیم، دلم برای شبای سی و سه پل تنگ شده بود، از ترانه خواستم بریم سی و سه پل، وقتی رسیدیم عصاهام رو داد و گفت: تو کم کم برو…
برای بار آخر خودمو تو آینه برانداز کردم و دستبند اسممو که ترانه پارسال روز تولدم بهم هدیه داده بود به دستم بستم، با آژانس تماس گرفتم و این بار چون دیرم شده بود از مامان کمک خواستم تا تو…
برای راهاندازی کسب و کار سختیهای فروانی وجود دارد، ولی افراد موفق کسانی هستند که سختیها باعث پیشرفتشان شود نه پسرفت! گفتوگوی بنیتا با مهناز صوفی را بخوانید که با وجود معلولیت جسمی، از پا ننشسته و کسب وکار خودش…
از ذوق اینکه قرار بود ساره رو بعد از شش سال ببینم، دیشب خوب نخوابیدم، برای آخرین بار یه نگاه توی آینه کردم و راه افتادم، غیر از قرمزی چشمم از نخوابیدن دیشب همه چیز عالی بود، اومدم در…
می گفت: “شبا دیر نخواب، مریض میشی، شب بیداری روی بدن تاثیرات بدی میذاره” ولی حواسم نبود بهش بگم در طول روز به هر ضرب و زوری که هست سرمو گرم می کنم تا بهش فکر نکنم ولی شب… امان…
می گفت وقت رفتن نگو “خداحافظ” بگو “یاعلی”، خداحافظی تلخه. هیچ وقت درک نکردم این حرفش را، خب جدایی جدایی است دیگر، رفتن رفتن است دیگر، وقتی از جای خالی ات بغض کنم، وقتی سکوتِ خانه، نبودنت را فریاد بزند،…
یادمه بخاطر علاقه به ساعت مچی خیلی زودتر از بقیه همسن و سالام ساعت خوندن رو یاد گرفتم و مامان خیلی زود واسم یه ساعت مچی صفحه سفید با بند مشکی خرید، ساعت مچی ای که قد جونم دوسش داشتم،…