قسمت ۱۳
بلافاصله سؤال بعدی رو پرسیدم: تا حالا دیدین من حسرت ازدواج دوستام یا دخترای فامیل رو بخورم؟ بابا دیگه کلافه شد و گفت: مهسان این سوالا برای چیه بابا؟ خب معلومه که نه، تو این قدر روح بزرگی داری که…
بلافاصله سؤال بعدی رو پرسیدم: تا حالا دیدین من حسرت ازدواج دوستام یا دخترای فامیل رو بخورم؟ بابا دیگه کلافه شد و گفت: مهسان این سوالا برای چیه بابا؟ خب معلومه که نه، تو این قدر روح بزرگی داری که…
رفت و طولی نکشید که با روزبه و بردیا برگشت، اصلا دوست نداشتم باز با روزبه رو در رو شم، سه تایی در حال تعارف و خداحافظی اومدن پیش من، رو به بردیا کردم و با لبخند گفتم: فعلا بردیا….
واااای انگاری آب یخ ریختن سرم، خندم رو لبم ماسید، چقدر آبروریزی درآورده بودم، نه تنها آبروی خودم، بلکه آبروی بردیا رو هم بردم، اگه به بردیا میگفت چی؟ یه نگاه کوتاه لرزون به روزبه کردم و سرمو انداختم پایین….
بعد از چند دقیقه رسیدیم، جلوی یه کافه بزرگ و شیک نگه داشت، تعریفشو زیاد شنیده بودم ولی هیچ وقت نشده بود خودم بیام، تصمیم گرفتم اگه خوشم اومد با ترانه بیایم اینجا، خیلی فضای رمانتیک و قشنگی داشت، لااقل…
حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته…
با کلی کل کل و مسخره بازی رفتیم سوار ماشین شدیم، دلم برای شبای سی و سه پل تنگ شده بود، از ترانه خواستم بریم سی و سه پل، وقتی رسیدیم عصاهام رو داد و گفت: تو کم کم برو…
برای بار آخر خودمو تو آینه برانداز کردم و دستبند اسممو که ترانه پارسال روز تولدم بهم هدیه داده بود به دستم بستم، با آژانس تماس گرفتم و این بار چون دیرم شده بود از مامان کمک خواستم تا تو…
رفتم کنار پنجره و داشتم بیرون رو تماشا میکردم که صدای گوشیم در اومد، ترانه بود، لبمو گاز گرفتم و گفتم: اوخ اوخ الآن قورتم میده، این قدر که این چند وقت زنگ زده و جواب ندادم، خندیدم و زبون…
داشتم همچنان حرف میزدم که دیدم در اتاقمو میزنن، بلند گفتم: بفرمائید مهزاد بود، در رو یه کم باز کرد، فقط سرشو داخل آورد و با نگرانی خاصی گفت: آبجی میشه بیام تو؟ از حالتش خندم گرفت و گفتم: آره،…
– سلام بابا بابا: سلام باباجون، چی شد؟ شرکت چه طور بود؟ محیطش؟ رئیسش؟ کارمندا؟ – بابــــــا، امون بدین میگم. یکی یکی، کل اتفاقاتی رو که برام افتاده بود براشون تعریف کردم و تهشم با گفتن “این جوریا” که تکه…