رفت و طولی نکشید که با روزبه و بردیا برگشت، اصلا دوست نداشتم باز با روزبه رو در رو شم، سه تایی در حال تعارف و خداحافظی اومدن پیش من، رو به بردیا کردم و با لبخند گفتم: فعلا بردیا.
بردیا: ببخشید این قدر استرس داشتم و حواسم پرت حرف زدن شد که یادم رفت چیزی سفارش بدم بخوریم، خیلی بد شد اینجوری!
لبمو گاز گرفتم، سرمو یه کم کج کردم و گفتم: این حرفا چیه پسر خوب؟ نیومده بودم که چیزی بخورم، بابت همه چیز هم خیالت راحت، ان شاءالله حلش میکنیم، نگران نباش، فعلا.
روم نمیشد تو چشمای روزبه نگاه کنم، یه نگاه کوتاه بهش کردم و با یه لبخند مصنوعی گفتم: ممنون آقا روزبه، خوشحال شدم، با اجازتون.
روزبه هم لبخند سردتری تحویلم داد و گفت: خوش اومدین.
دلم میخواست زودتر از جلو چشماش برم، مهشید در کافه رو باز کرد، خودش کنار ایستاد، در رو نگه داشت برم بیرون، پشتمو کردم به روزبه و بردیا برم بیرون که یهو روزبه گفت: راستی ببخشید چیزی رو که نیاز داشتید نداشتیم، دفعه بعد که تشریف بیارید حتما داریم.
از خجالت میخکوب شدم، بچه پررو زهرشو ریخت، انگار خون دوئید تو صورتم، احساس کردم سرخ شدم، برنگشتم که از چهرم متوجه حالم نشه، فقط “خواهش می کنم” آرومی گفتم و رفتن رو طولش ندادم. توی ماشین که نشستیم، مهشید لپمو بوسید و گفت: بابت همه چی ممنونم آبجی خوشگلم
– من که هنوز کاری نکردم.
یهو انگار که چیزی نگرانش کرد،کامل چرخید سمت من و با نگرانی پرسید: حالا چی میشه؟
با محبت بهش لبخند زدم و گفتم: هرچی خدا بخواد، حالا آتیش کن بریم که خیلی گرسنمه، این شوهر آینده خسیستم که به ما هیچی نداد.
آبجی کشداری با لوسی خاص خودش گفت و ادامه داد: خب یادش رفت.
خندیدم و گفتم: شوخی کردم دختر.
همون طور که داشت ماشینو روشن میکرد پرسید: راستی مگه چی سفارش دادی که روزبه گفت نداریم؟
خدا بگم چیکارت کنه روزبه، نخواستم چیزی بفهمه،گفتم: هیچی.
تا وقتی که بابا از سفر برگرده فکرم درگیر مهشید بود، باید با بابا صحبت میکردم، این شد که روزی که بابا از سفر اومد، ازش خواستم شب دوتایی بریم یه دوری بزنیم و حرف بزنیم.
بابا: چیزی شده بابا؟
نمی خواستم ذرهای نگران شه، خندیدم و گفتم: نه باباجون، دوتا کلمه حرف حساب فقط…
بابا: همون حرف مردونه خودمون؟
چون بچه اول بودم، بابا همش میگفت مهسان تو هم پسرمی هم دخترم، واسه همین خیلی وقتا باهام دردودل میکرد و بهش میگفت حرف مردونه.
بله کشداری گفتم و ادامه دادم: همون حرف مردونهها
خیالش راحت شد و گفت: باشه دخترم، یه کم استراحت کنم شب میریم.
– ممنون باباجون!
تا شب استرس داشتم که چه جوری به بابا بگم برای مهشید دردسر نشه، اصلا چه جوری بگم که بابا ناراحت نشه؟
حدود هشت شب بابا اومد دم اتاقم گفت: مهسان، بابا حاضر شو بریم.
– چشم بابا
بابا رفت و آماده شدم از اتاق رفتم بیرون، اتاق مهشید دقیقا روبروی اتاق من بود، دیدم توی چارچوب در اتاقش ایستاده و با نگرانی زیادی تو نگاهش از ته دلش ازم میخواد کمکش کنم، با آرامش بهش لبخند زدم و با نگاهم بهش اطمینان دادم.
چند دقیقه ای تو ماشین هر دو ساکت بودیم، بابا آهنگایی که بهم آرامش میداد رو گذاشته بود، انگار تلاشم برای پنهون کردن دلشوره و ناراحتیم بی فایده بود، میدونست که بتونم خودم حرف میزنم، واسه همین اصلا با گفتن جریان چیه؟ و امثالهم مجبورم نکرد حرف بزنم، وقتی دید چرخیدن تو خیابون فایده نداره، پارک کرد و گفت: بریم کنار آب بشینیم؟
تماشای آب همیشه بهم آرامش میداد، قبول کردم و با هم رفتیم کنار زاینده رود نشستیم، هردومون خیره به آب بودیم که گفتم: بابا تا حالا در من حسادت دیدین؟
بابا با تعجب برگشت سمت من و پرسید: این چه سوالیه بابا؟ چرا میپرسی؟
بدون اینکه چشم از آب بردارم گفتم: لطفا جوابمو بدین فقط، دیدین یا نه؟
بابا دیگه مقاومت نکرد و گفت: نه هرگز