رفتم کنار پنجره و داشتم بیرون رو تماشا میکردم که صدای گوشیم در اومد، ترانه بود، لبمو گاز گرفتم و گفتم: اوخ اوخ الآن قورتم میده، این قدر که این چند وقت زنگ زده و جواب ندادم، خندیدم و زبون در آوردم به عکسش و جواب دادم، نذاشتم حرف بزنه: سلــــــام عشق من، دلم برات شده بود قد سوراخ جوراب مورچه…!
ترانه: سلام و درد، سلام و مرض، چه مرگت بود جوابمو نمیدادی؟ هان؟ هان؟ هان؟
این قدر داد میزد داشت پرده گوشم پاره میشد، مظلومانه گفتم: دلت میاد؟
ترانه: آره مث بنز، هم میاد، هم میره
از حرفش خندم گرفت و گفتم :کــــوفت خب عشقم حالم بد بود، ببخشید دیگه خب، اصلاً بیا امشب شام بریم بیرون، مهمون من.
– اصلاً نمیخوام اون ریختتو ببینم دختره پررو، نمیگی نگرانت میشم، خونه تونم زنگ زدم مامانت، بنده خدا میگفت تو خودشه!
– تری جــــــونم، الهی من قربونت برم که نگرانم شدی، بیا امشب برات تعریف میکنم همه چیزو.
ترانه: لازم نکرده، حالا دو هفته نازمو بکش بعد.
یه کم بدجنسی چاشنی صدام کرد و گفتم: نمیای دیگه؟ یعنی شام منو رد کردی دیگه؟ بــــــاشه، خود دانی، از دستت رفت، کار نداری؟
ترانه: باشه حالا دیگه اصرار میکنی باشه، پررو!
– پس ساعت هشت بریم همون پاتوق خودمون.
ترانه: باشه میبینمت دختره.
– باشه، بوس سفت پسند مخصوصتری جون.
ساعت چهار بود و تا هشت شب، چهار ساعت وقت داشتم، تصمیم گرفتم یه کم استراحت کنم، حالم خیلی خوب بود، سبک و آروم، خودمو مثل یه پر انداختم رو تختم، غرق افکار خودم بودم، چشمام کم کم سنگین شد و خوابم برد، با صدای پیام گوشیم بیدار شدم، پیام از مهندس امیریان بود: “سلام خانم مهندس، من تمام تلاشمو کردم که شما جایی مشغول به کار شید ولی نشد، پدرتون به گردنم حق زیادی داره، من شرمندتونم نتونستم کاری کنم، مهندس حیدری هم بیخود کرده به شما توهین کرده، من از طرف اون معذرت میخوام”
از درک و شعورش خیلی خوشحال شدم و بلافاصله جواب دادم: “نه شرمنده نفرمایید، شما چرا؟ ولی لطفاً به ایشون بفرمایید ارزش آدما به ظاهرشون نیست، به مغزشونه، به تلاشیه که برای مفید بودن میکنند، من از شما بخاطر زحماتتون بی نهایت ممنونم”
با این پیاما تقریباً مطمئن شدم که از دست مهندس امیریان هم دیگه کاری برام بر نمیاد، یه لحظه چشمم افتاد به ساعت گوشی دیدم ساعت ششه، با توجه به کند آماده شدنم وقت زیادی نداشتم، باید دوش میگرفتم و دستی به صورتم میکشیدم تا از دل مردگی در بیام. دوشم چهل و پنج دقیقه وقت گرفت، شلوار جینمو با یه مانتوی زرد بلند پوشیدم، یه شال زرد و سرمهای هم سرم کردم، سرمه و یه سایه کم رنگ و رژ زدم، آرایش مورد علاقهام همین بود، مهمونی و بیرون و عروسی هم برام فرق نداشت، فقط همینا و ملایم، بعد از تموم شدن کارم یه نگاه دقیق توی آینه به خودم کردم و گفتم: نـــــــه ایول، چه دختری، چی ساخته خدا…!
از خودشیفتگی خودم خندم گرفت، داشتم میخندیدم که مهشید درو باز کرد و توی چهارچوب در وایساد، متعجب نگاش کردم و گفتم: مهشید!!! خدایی تو هنوز یاد نگرفتی در بزنی بیای تو؟
نیششو تا بنا گوش باز کرد، ابروهاشو داد بالا و با لبای غنچه گفت: نچ…
– بچه پررو…
مهشید: جونم با من بودین؟
– نه با عمم بودم!
انگار که تازه بهم دقت کرده باشه، بهم خیره شد و گفت: کجا خوشگل خانم؟ خوش تیپ کردی…!
– با ترانه میخوام شام برم بیرون.
با لهجه اصفهانی گفت: اووووه مارم ببریند خاری من.
– از بردن کودکان معذوریم!
براش زبون در آوردم که مامان اومد و گفت: چه خبره دخترا؟ بازم کل کل؟
مهشید اومد از پشت بغلم کرد و گفت: مامان! شما که میدونی تا ما با هم کل کل نکنیم روزگارمون نمیگذره.
وانمود کردم که میخوام از بغلش بیام بیرون و دستاشو از دور گردنم باز کردم و گفتم: ما؟ خودتو با من جمع نبندا.
یهو دستش شل شد و خودش لوس کرد و کش دار گفت: آبجی.
با لب و لوچه آویزون داشت از اتاقم میرفت که گفتم: خب حالا قهر نکن.
خندید و رفت پیش مامان وایساد، مامان رو به من گفت: کجا مهسان؟
– شام با ترانه قرار دارم.
مامان: اِه، چه خوب، چیه مامان خودتو زندونی کردی، برو یه هوایی بخور…!
– آره مامان حوصلم سر رفته.
مهشید که داشت به مامان نگاه میکرد یهو با حرف آخر مامان رو کرد به من و با جدیت گفت: البته زیاد نخور، چاقتر از این میشی کُپل خان…!
خندیدم و داد زدم: با منــــــــی؟
نزدیکترین چیز کنارم عروسک روی میزم بود که پرت کردم سمتش، جا خالی داد و از اتاق فرار کرد، مامان خندید و گفت: شما دو تا نمیخواید بزرگ شید؟ و از اتاق رفت.