وقتی داشت میرفت صدای نیم بوتای پاشنه دار قهوه ایش بازم توجهمو جلب کرد، چند دقیقهای که نشستم دیدم چندتا دختر دیگه هم که اونجا کار میکردن تقریباً همین جوری لباس پوشیده بودن، به قول عزیز شیتان پیتان کرده بودن، محیطش برام یه جوری بود، شاید چون خودم فکر میکردم باید توی محیط کار ساده ظاهر شد.
تقریباً یک ساعت بعد از اومدنم مهندس اومد، سعی کردم جلوی پاش بلند شم، توی دلم خداروشکر کردم که تونستم سریع بلند شم، احوالپرسی کردیم و اومد نشست روی مبل تک نفره نزدیک من، یه مرد حدوداً چهل و خردهای ساله، قد بلند و شیک پوش، موهای خاکستری رنگش با ابروهای مشکیش اصلاً همخونی نداشت، نگاهش حس خاصی نداشت، انگار از وضعیت من جا خورده بود ولی به روی خودش نمیآورد، لا اقل سعی خودشو کرد من متوجه نشم، نگاهشم مثل صداش خشک و بی روح بود، انگار داشتم روحیه مو میباختم ولی خودمو حفظ کردم، چندتا برگه گرفت دستش و اومد صحبت کنه که تلفنش زنگ خورد، عذر خواهی کرد و جواب داد، معلوم بود فرد پشت خط خیلی عصبی بود که هی مهندس میگفت: «آقای صالحی اجازه بدین»، برام جالب بود که خودش برعکس فرد پشت خط خیلی خونسرد و شمرده شمرده حرف میزد، مکالمه شون طولانی شد و واقعاً بعد از اون همه معطلی برای اومدنش، انتظار برای تموم شدن تلفنش داشت کلافهام میکرد، بالاخره مکالمه شون تموم شد، دوباره عذرخواهی کرد و منم با لبخند زورکی جوابشو دادم.
مهندس: خب یه کم از تخصصتون میگید؟
– بله ولی من که رزومه مو ارسال کردم براتون.
مهندس: درسته ولی منظورم اینه که جایی هم فعالیت کردین؟
– خیلی محدود توی یه شرکت حسابدار بودم، که بخاطر اینکه به رشتهام نمیخورد و جای پیشرفت نداشت ادامه ندادم.
مهندس: بسیارخب، ببینید ما مسئول فروش میخوایم، یعنی باید توی سایت و شبکههای اجتماعی شرکت و قسمت ارتباط با مشتریان ما فعالیت کنید، و این شغل نیاز به فعالیت و ارتباط عمومی بالایی داره، شما مشکلی ندارید باهاش؟
– نه اصلا، من توی زمینه هوش تجاری فعالیت کردم، بازاریابی الکترونیک، داشبوردهای مدیریتی.
یه چیزایی رو برگههاش نوشت و سرشو بلند کرد و پرسید: چقدر حقوق مدنظرتونه؟
– والا نمیدونم، درسته حقوقش مهمه ولی مهم اینه توی یه شغل پویا فعالیت کنم که هم چیزی یاد بگیرم و هم جای پیشرفت داشته باشه.
مهندس: آخه مسئول فروش زیادم جای پیشرفت نداره، اگه اشکال نداره شما یه ماه بیاید اینجا آزمایشی کار کنید که هم ما کارتون رو ببینیم و هم شما ببینید که اصلاً از کار خوشتون میاد یا نه؟ فقط بگید چقدر حقوق مدنظرتونه؟
– نمیدونم چی بگم؟
مهندس: پس شما تشریف ببرید فکراتون رو بکنید، بعد با من تماس بگیرید.
– باشه چشم، پس با اجازتون.
– خواهش میکنم، خوش اومدین.
همزمان با بلند شدن من، اونم بلند شد، تا دم در اتاقش منو بدرقه کرد و وقت خداحافظی گفت: پلهها هم زیاده براتون مشکل نیست؟
– نه اصلا، پلههای خوابگاهِ پنج طبقه دوران لیسانسم رو بدون آسانسور بالا و پایین میرفتم.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: اوکی موفق باشید.
تشکر و خداحافظی کردم. از اتاق که خارج شدم، از همون دختر خواستم برام آژانس بگیره، قبول کرد و منم تشکر و خداحافظی کردم. تا از در شرکت بیرون اومدم دیدم آژانس اومده و منتظره، توی راه ذهنم درگیر فکرای مختلف بود، انگار حس خوبی به این شرکت و مهندس حیدری نداشتم، نمیدونم شایدم حس بد نبود و استرس بود، وقتی رسیدم خونه هنوز بابا نیومده بود، مامان در رو به روم باز کرد و با عشق مثل همیشه گفت: خسته نباشی مهسانم، چقدر دیر کردی مامان، چطور بود؟ موفق شدی خانم مهندسم؟
سعی کردم نگرانیمو پنهون کنم تا مامان متوجه نشه، خندیدم و سرمو تکون دادم و گفتم: اوووووه کی میره این همه راهو؟ اونم چه مهندسی، مهندس بیکــــار.
بیکارشو بلندتر گفتم، مامان لبخند تلخی زد، آه ضعیفی کشید و گفت: خدا بزرگه مامان جان، بیکار چرا؟ ان شاءالله خدا برات بهترینها رو بخواد.
– ان شاءالله مامان خوشگلم.
گونه شو بوسیدم و گفتم: برم لباسامو عوض کنم میام، کامل برات تعریف میکنم مامان، خیـــــلی هم گرسنمه
– باشه، تا لباساتو عوض کنی، باباتم میاد و نهار میخوریم.
بدون حرف خاص دیگهای به اتاقم رفتم، توی ذهنم یه دنیا فکر بود، باید چقدر حقوق بگم که کار رو از دست ندم؟ نکنه بخاطر پلهها نظرشون عوض شه، من باید برم سرکار، باید بتونم روی پای خودم وایسم، خدایا چیکار کنم؟
به خودم اومدم، دیدم ده دقیقه ست جلوی آینه وایسادم، خیره شدم به خودم و اون قدر غرق افکارم شدم که حتی مقنعهام رو هم از سرم برنداشتم، دست بردم مقنعه رو بردارم که یهو یاد دختری که توی شرکت بود افتادم، خودم رو باهاش مقایسه کردم، آرایش خاصی نداشتم ولی در عین حال همه بهم میگفتن چهره معصومانهای دارم، چشمای درشت قهوه ایم و ابروهای مشکی و پرپشتم به نظرم نقاط جذاب صورتم بودن، بر خلاف بینی ام که اکثرا بخاطر کشیدگیش با تمسخر یا در قالب پیشنهاد دلسوزانه پیشنهاد عملش رو بهم میدادن و من زیر بار نمیرفتم، چون به نظرم آدم با دلش و صفتای خوبه که زیبا میشه، اگه روی حال دلش کار کنه صورتش زیباتر میشه، لبهای کشیدم مناسب صورت کشیدهام و پوست سفیدم هارمونی خوبی با موهای خرمایی رنگم داشت، فقط نمیدونستم با کمی تپلی پایین تنهام چیکار کنم، حتی دکتر هم بخاطرش رفتم که بهم گفت: «بخاطر مشکل راه رفتنت اینطور به نظر میای وگرنه چاق نیستی».
هیچوقت با آرایش زیاد، میونه خوبی نداشتم و نمیدونستم با این همه تفاوتی که با کارمندای اون شرکت داشتم باید چطور اونجا کار میکردم، لباسام رو عوض کردم و بعد از زدن آبی به سر و صورتم به آشپزخونه رفتم، انگار بابا هم از بیرون برگشته بود، بابا بخاطر شغلش بیشتر وقتا سفر بود ولی وقتایی هم که برمی گشت دوست داشت تمام وقتش رو پیش ما باشه، همیشه برام بزرگترین و قویترین حامی بود که دلم بهش گرم بود. نمیدونم بازم داشتن درمورد چی آروم صحبت میکردن که با اومدن من حرفاشون رو قطع کردن.