تا قطع کردم نفسمو با یه پوووووف بلند بیرون دادم و گفتم: آخیش، تموم شد.
سریع رفتم که به بابا و مامان نتیجه رو بگم، بابا آماده شده بود و این ور اُپن آشپزخونه داشت سفارشای خرید رو از مامان میگرفت، یه جوری که هر دوتاشون بشنون بلند گفتم: زنگ زدم، قرار شد رزومه مو براشون ایمیل کنم، بعدم برم شرکت.
مامان: کی؟
– امروز
هردو خوشحال شدن.
بابا: برسونمت بابا؟
– نه بابا، مرسی، خودم میرم، فقط برام دعا کنید.
بابا: ان شاءالله که خدا برات بهترینها رو بخواد بابا، برو خدا پشت و پناهت.
داشتم میرفتم سمت اتاقم که مامان بلند گفت: مهسان آیه الکرسی یادت نره.
چشم بلندتری گفتم و رفتم حاضر شم که مامان اومد تو اتاقم و گفت: بیام کمکت؟
– نه مامان جان، خودم میپوشم.
مامان: میدونم مامان، فقط میخوام دیرت نشه.
– نه عشقم دیرم نمیشه، مرسی!
مامان باشه ضعیفی گفت و رفت، لباس پوشیدنم طول میکشید ولی دوست نداشتم تا جایی که میتونم از کسی کمک بگیرم، نیم ساعت بعد کاملاً آماده شدم، بازم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا به امید تو…!
زنگ زدم به آژانس محل، مثل همیشه تا الو سلام گفتم، منشی صدامو شناخت و گفت: چشم خانم معتمدی الآن میفرستم.
خندیدم و گفتم: ممنون.
قطع کردم و سریع رفتم کفشامو بپوشم که آژانس معطل نشه، با مامان با عجله خداحافظی کردم، مامان که فهمید عجله دارم طاقت نیاورد و اومد چسب کفشامو بست، منم دیگه جلوشو نگرفتم، عصاهامو داد دستمو گفت: خدا پشت و پناهت مامان…!
تقریبا تمام رانندههای آژانس منو میشناختن و باهام خیلی مهربون بودن، از راننده خواستم عصاهامو بگیره تا بشینم، بعد از سلام و دادن آدرس شرکت راه افتاد، توی فکر این بودم که رسیدم چی بگم چی نگم که یادم اومد وااااای رزومه مو ایمیل نکردم، راه زیادی اومده بودم، یهو به ذهنم رسید به برکت انواع و اقسام قولایی که برای کار بهم داده بودن و من برای همه رزومه مو ایمیل کرده بودم، رزومهام توی ایمیلم بود، سریع با گوشیم یکی از همون ایمیلا رو فوروارد کردم به آدرس ایمیلی که برام اس ام اس شده بود، بعدم به مهندس حیدری پیام دادم که ارسال شد، خیالم راحت شد، هرچند نزدیک شرکت بودم.
خیالم که از مرتب بودن همه چیز راحت شد، شیشه ماشین رو کشیدم پایین که نسیم اردیبهشتی بخوره به صورتم، این جوری استرسم کمتر میشد، هوا عالی بود، عاشق چهار ماه از سالم: فروردین، اردیبهشت، مهر و آبان.
اوایل اردیبهشت بود و بهار تازه داشت خوشگلیاشو رو میکرد. یک ربعی توی راه بودم، وقتی رسیدم دوباره دلشوره گرفتم، حرف مامان یادم اومد، آیه الکرسی خوندم، نفس عمیقی کشیدم و رفتم طرف ساختمان، یه ساختمون بزرگ شش طبقه با نمای سنگی، که درست بر خیابون اصلی بود، خوشحال شدم که نه مثل شرکت قبلی پل آهنیش جوری بود که عصام بره توش و نه طبقههای بالا بود که کلی پله داشته باشه، ظاهرش که خیلی شیک بود. گوشیمو از کیفم در آوردم و آدرس رو دوباره چک کردم که مطمئن شم، بله، درست بود، خداروشکر کردم طبقه اول واحد دوم بود، یعنی پله هم نداشت، زنگ رو زدم و صدای یه دختر جوون از آیفون اومد، نذاشت حرفمو کامل بزنم و در رو باز کرد، رفتم داخل، ورودی ساختمون یه پارکینگ بزرگ بود که تهش میخورد به یه حیاط کوچیک با چند تا درخت، به فاصله کمی از در ورودی سمت چپ، آسانسور بود، خوشحال شدم که آسانسور داره، رفتم توش، هرچی زدم روی دکمه طبقه اول، آسانسور به روی مبارکش نیاورد، گفتم بذار بزنم طبقه چهار ببینم میره؟ یهو دیدم درش بسته شد و رفت طبقه چهار، سریع زدم همکف و دوباره برگشتم سر خونه اول، از کار خودم خندم گرفت، اگه یکی میدید میگفت دختره داره آسانسور بازی میکنه، گفتم: وا این آسانسور چرا همچین میکنه؟ با طبقه اول مشکل داره؟ چارهای نبود مثل اینکه کلا پله تو سرنوشت منه، باید راه پلهها رو پیدا میکردم، یهو دیدم یه پیرمرد یه دری رو باز کرد و اومد بره طرف در ساختمون که منو دید، گفت: ببخشید خانم کجا میخواید برید؟
– سلام، شرکت آقای مهندس حیدری
پیرمرد: طبقه اوله، باید از پلهها برید، سختتون نیست؟
– نه اصلا.
راه رو نشونم داد و رفت، حدوداً بیست تا پله میخورد تا واحد شرکت، ولی حداقل این شانس رو آوردم که حفاظ داشت، بالاخره رسیدم، درش فنری و سفت بود ولی نباید از کسی کمک میگرفتم، اون موقع فکر میکردن من قراره مدام مزاحمشون شم و اینجا قبولم نمیکردن، به زحمت در رو باز کردم، کسی ندید، رفتم داخل، روبروی ورودی شرکت یه میز کامپیوتر و صندلی کامپیوتر شیک بود که روش یه لپ تاپ و یه سری لوازم دفتری بود،کنار میز هم دو تا مبل راحتی چرم بود، یه دختر جوون شیک پوش تقریباً هم سن و سال خودم پشت میز نشسته بود، سلام کردم و خودم رو معرفی کردم، اونم با خوشرویی جوابمو داد و گفت: آقای مهندس چند لحظه دیگه تشریف میارن، جایی کار داشتن، شما تشریف ببرید اتاقشون تا خودشون بیان.
منم تشکر کرد و راه افتادم، اتاق مهندس اولین اتاق و سمت راست ورودی شرکت بود، یه اتاق بزرگ با دکوراسیون زیبا که وسایلش رو با سلیقه چیده بودن، یه دست میز و صندلی ده نفره سمت چپ اتاق چیده شده بود که معلوم بود برای جلساتشون استفاده میشه، گوشه اتاق هم چند تا سیستم کامپیوتر بدون استفاده روی زمین بود، سمت راست اتاق هم که میز و صندلی مهندس بود، یه میز بزرگ و شیک که روش لپ تاپ و چاپگر و یه سری زونکن بود، پشتشم پارتیشن دیواری چوبی بود که یه سری قاب عکس و گواهینامهها و پروانههای شرکت روش چیده بودن، کنار میز مهندس هم یه میز و یه مبل راحتی دو نفره و یه مبل یه نفره رو حالت ال چیده بودن، که روی میز یه ظرف پر از شکلاتای خوشگل کاکاکوئی و چندتا کاتالوگ شرکت بود، ته اتاق یه در سراسری شیشهای رو به خیابون بود و با کرکره عمودی به رنگ قهوهای سوخته پوشونده بودنش، کلا رنگ دکور اتاق قهوهای بود، نشستم روی مبل راحتی دو نفره کنار میز مهندس، منتظر شدم تا بیاد. نیم ساعت گذشت و خبری نشد، کم کم داشتم کلافه میشدم که دختری که وقت ورودم دیدم، اومد تو اتاق و نزدیکم نشست. تازه ظاهرش توجهمو جلب کرد، برام سؤال شد که چرا توی محیط کار این جوری لباس پوشیده، شلوار جین تنگ و یه مانتو کوتاه سورمهای و یه شال آبی با موهای خرگوشی بسته زیر شالش، که حتی شالشم نبسته بود و آزاد بود خنده دارش کرده بود. این قدر مشغول آنالیز لباسش بودم که زیاد متوجه نشدم چی گفت، فقط آخرش رو فهمیدم که گفت: ببخشید من یه کم کار دارم، باید برم.
منم گفتم: خواهش میکنم و با یه لبخند راهیش کردم.