قسمت ۹
حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته…
حدودا ساعت هشت و نیم صبح بود که احساس کردم مثل سانتریفوژ دارم تکون میخورم، یعنی تکونم میداد، اینقدر هول و با استرس صدام کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده و به کلی اتفاقات دیشب چند لحظهای از خاطرم رفته…
با کلی کل کل و مسخره بازی رفتیم سوار ماشین شدیم، دلم برای شبای سی و سه پل تنگ شده بود، از ترانه خواستم بریم سی و سه پل، وقتی رسیدیم عصاهام رو داد و گفت: تو کم کم برو…
برای بار آخر خودمو تو آینه برانداز کردم و دستبند اسممو که ترانه پارسال روز تولدم بهم هدیه داده بود به دستم بستم، با آژانس تماس گرفتم و این بار چون دیرم شده بود از مامان کمک خواستم تا تو…
برای راهاندازی کسب و کار سختیهای فروانی وجود دارد، ولی افراد موفق کسانی هستند که سختیها باعث پیشرفتشان شود نه پسرفت! گفتوگوی بنیتا با مهناز صوفی را بخوانید که با وجود معلولیت جسمی، از پا ننشسته و کسب وکار خودش…